ماجراهای ازدواج من
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید.این وبلاگ ماجراهای قبل از ازدواج و9سال زندگی مشترک منه.امیدوارم با انتقادات تون کمک کنید به ایجاد انگیزه تا بتونم این وبلاگ روکامل کنم .ممنونم

پيوندها
خریدهدیه
تاشقایق هست زندگی باید کرد
کودکانه
عشق هرگزنمی میرد
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
جلو پنجره ایکس 60

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدامن روبا عنوان ماجراهای ازدواج من و آدرس miinna.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود تون رو در زیر نوشته . در صورت وجود لینک من در سایت شما لینکتون به طور خودکار در سایت من قرار میگیرد. موفق باشین









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 2
بازدید کل : 7149
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 2
بازدید کل : 7149
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
مینا

آرشيو وبلاگ
دی 1391


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:اجاه آژارتمان,اولین خونه, :: 11:50 :: نويسنده : مینا

 

من وهمسرم به این نتیجه رسیدیم که اگرپول رهن خانه هایمان راروی هم بگذاریم ویک خانه رهن کنیم بهتر است چون جایی برای نگهداری لوازم خانگی که قرار بود بخریم نداشتیم.من قبول کردم وقرار شد زمانیکه به شهرستان رفتیم این تصمیم را باخانواده هایمان هم مطرح کنیم.

من با پدر ومادرم صحبت کردم.آنها هم دلایل من راقبول کردند فقط از من خواستند این موضوع بین من،پدر ومادرم ، همسرم ومادرش بماند،چون قرار بود ماباجشن عروسی زندگی مشترکمان راشروع کنیم واین جالب نبود که بعدازچندماه اززندگی مشترکمان جشن بگیریم.من وهمسرم هم قبول کردیموهمسرم هم بامادرش صحبت کرد.

ازفروردین دنبال آپارتمان بودیم ونیمه اردیبهشت یک آپارتمان 75 متری تمیز پیدا کردیم که 4میلیون رهن و5هزارتومان اجاره داشت.(این مبلغ مربوط به سال 83است)

خانه قولنامه شد.من وسایلم راجمع کردم .یک تشک وپتو،ساگ لباسهایم. قاشق وبشقاب ولیوان شخصی ام وساگ لباسها وکتابهایم .همسرم بایک وانت آمد ووسایل را به خانه جدید بردیم.آپارتمان نوساز بود آن راتمیز کردیم وبعدهمسرم که با هم خانه ایش تقسیم وسایل داشتند لوازمش را آورد.یک تلوزیون 17 اینچ،یک فرش2در3،تعدادی ظرف وچمدان لباسهایش ویک اجاق گاز پلوپز(اجاق گازتک شعله بزرگ)، خوشبختانه تعدادی قابلمه وقوری هم بود.بعد ازجابجایی لوازمباخوشحالی اجاق گازراروشن کردیم ورویش یک چایی دم کردیم وخوردیم.شادی من وهمسرم وصف ناپذیر بود.ازاینکه درخانه خودمان بودیم وقراربود ذره ذره این خانه راباتلاش خودمان بسازیم وهزارفکرآرمانی دیگر...

بعد ازیک هفته زندگی که هر روز بعدازظهردرخیابان وبرای خرید می رفتیم یک اجاق گازخوب وباکیفیت خریدیموبه خانه آوردیم.همسرم هم از یکی ازدوستانش خواست که یخچال وفرشی راکه در دوران مجردی وباکاردردوره قبل ازسربازی خریده بود برایمان بیاورند.

 

فرش ویخچال قدیمی بود ولی وقتی از زبانش شنیدم که سالها آنها رانگه داشته که باهمسرش استفاده کند.دلم نیامدعوضشان کنم وپیش خودم فکر کردم عشقی در این لوازم هست که استفاده ازاونا دنیای کوچیکمون روزیباترمیکنه (البته الان پشیمونم که چنین فکری به سرم زد).

اواخراردیبهشت به شهرستان رفتیم من پیش پدرومادرم بودم وقرار بود ظهر به ونه مادر شوهرم برم وقتی وارد شدم دیدم همه ناراحتند وبعداز صحبت فهمیدم از اینکه خونه گرفتیم خیلی عصبانی اند مادر همسرم می گفت ما باخانواده شماقرارگذاشتیم باید یک سال  درعقد بمونید.(البته خیلی محترمانه وبدون هربی احترامی)

من سکوت ککرده بودم وبه حرفهاشون گوش می دادم وهمسرم درحال قانع کردنشان بود که همسرخواهرش اوراقانع کردآپارتمان رافسخ قراردادکند وضررش رابپردازد.

خواهرشوهرم هم از من پرسید: اگه بخوای پیش دوستات برگردی میشه؟

من: آره مشکلی ندارم باید پول پیش خونه رو برگردونم(اما برخلاف ظاهرآرومم ازته دل ناراحت بودم ازهمسرم که راز نگهداری نکرد، ازاینکه اجازه میداددیگران براش تصمیم بگیرن وازاینکه دیگران به راحتی برای من هم تصمیم میگرفتند. )

اون روزها خودم رو اینطور قانع میکردم که این خانواده قدرت انتخاب داشتند.من روبعنوان عروس می خواستند.پس حتما من رودوست دارند واز روی علاقه اظهار نظرمی کنند.

خدا می داند که کوچکترین بی احترامی به من نمی کردندورفتارمن هم طوری بود که فقط به آنها احترام می گذاشتم نه جواب می دادم نه سعی می کردم زیادصمیمی شوم که از روی صمیمیت چیزی بشنوم که ناراحتم کند.

به شهر محل کارمان برگشتیم .در راه ازهمسرم گله کردم که قرار نبود خواهروبرادرهایمان بدانندواوگفت مادرم به آنها گفته.من با همسرم خیلی صحبت کردم وخود اوهم می گفت که آنها شرایط مارانمی دانندوتصمیم گرفتیم که به زندگی درخانه جدید ادامه بدهیم.

 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد